باید التماس کرد
هم قد گلوله توپ بود. گفتم: چه جوری اومدی اینجا؟ گفت: با التماس!
گفتم: چه جوری گلوله رو بلند میکنی میاری؟ گفت: با التماس!
به شوخی گفتم، میدونی آدم چه جوری شهید میشه؟ لبخندی زد و گفت: با التماس!
مجنون شهادت
نزدیک اذان ظهر بود.یکی از بچه ها در سنگر قرآن می خواند.وارد سنگر شد،گفت:بلند شو می خواهم قرآن بخوانم.آن جا تنها جای مناسب سنگر بودکه می شد قرآن خواند،اصرار کردو آخر دستش را گرفت و بلندش کرد کتاب خدا را گشود،آیاتش را زمزمه کردو بعد ترکشی که از خمپاره ی 60عراقی ها جدا شده بود سینه ی محمد باقر را خونین نمود.
قرآن را بوسید به کناری نهاد.نمی دانیم او چه آیاتی را می خواند،هر چه بود حسرت آن زمزمه های آخر در ما ماند.
محمد باقر فخری از جزیره مجنون لیلایی شد و به ساحل حقیقت پیوست.
Design By Ashoora.ir & Bi simchiمرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ