از سمت مشرق می وزی و همه بادها و بیدها در یاد تو گیسو شانه می کنند؛
ای بادبان نجات!
رضا گویان به درگاهت آمده ام و تشنه ام، تشنه!
مرا جرعه ای از سقّاخانه ات بنوشان و در رودخانه ای که از پشت پنجره فولادِ تو تا آن سوی آسمان جاری است، زلال کن.
مرا پَر و بال کبوترانه ای ببخش تا در طواف گنبد طلایی ات هفت بار، به نیّتِ هفت پرنده و هفت آسمان بچرخم و با کبوتران بارگاهت رهاتر از نسیم تا فصلی از اردیبهشت آواز نیاز و راز سر دهم.
ای بالانشین که دریچه های آسمان به سمت رواق های بارگاه تو باز می شود!
تشنه شفاعت خویش را پیاله رضایتی ببخش و در سایه زیارتْ خوانی اش، رضایش کن.
ای آبروی آسمان و زمین!
دل های شب زده ما را به نور ایمان شکوفا کن و با حرف و حدیثِ خلوت و خدا آشنا!
ای تمنّای روشن آسمان!
کمتر از آهوی بی پناه نیستم، مرا هم ضمانت کن!
قول می دهم از این پس، دلْ سپارِ زیارتِ خلوت تو باشم و دلم را از هرچه جز خدا و تو پنهان کنم.
به سراپرده خویشت بخوانَم و همصحبت کبوتران آستانه ات کن که بی مدد عنایتِ تو در کوچه های تلواسه سرگردانم.
ای غریب نواز!
زخم های بی شماره ام به دست های نوازش تو محتاج است.
بی پناهِ خویش را دریاب!
روزای آخر بود...
دیگه توانی براش نمونده بود خب شیمیایی بودنم یه مشکلاتی داره دیگه!
با کوچکترین صدایی اعصابش بهم میریخت، تحملش کم شده بود و....
دختر کوچولوی پنج سالش داشت با عمه ش بازی می کرد....
پر از سر و صدا و ذوق و شوق کودکانه بود و خواستار پدر....
دو دل بود چیکار کنه ولی صدا اذیتش میکرد یکم صبر کرد دید نخیر اصلا نمیتونه رفت جلو و آروم به خواهرش گفت میشه باهاش بازی نکنی...؟؟؟
خدا میدونه تو دل دختر و پدر اون لحظه چی گذشت....
چه صبر و تحملی داشتن رزمنده هایی که رفتن جبهه و درد و رنج های اونجارو دیدن و چه بسیاری خدایی شدن....
سلام من رو به حضرت زهرا(س) برسون
می خواست بره و بچه ها منتظرش بودن...
حس عجیبی داشت، انگار می دونست این دفعه برگشتنی نیست!
اضطراب داشت که چجوری با مادر خداحافظی کنه...
با خودش می گفت: «یعنی الان چی می خواد بگه، من که طاقت ندارم بشنوم...»
فکر می کرد الان قراره بشنوه که پسرم زود برگرد! من رو تنها نذار و زود به زود بهم زنگ بزن و...
بالاخره دلش رو زد به دریا و رفت جلو، دست مادر رو بوسید و از زیر قرآن ردش کرد...
منتظر شنیدن شد که یه دفعه مادر گفت:
«خداحافظ پسرم، سلام من رو به حضرت زهرا(س) برسون»
دل تنگم آه
این دلِ تنگم ،برای نگفتن، حرفها بسیار دارد
گوش می خواهم کو!
تا بشنود نجوای خاک را با آسمان ، همان عهدی که خداوند آنرا وعده کرده بود....
و تو با آسمان چه نجوا کردی که اینگونه با خاک پیوند خوردی ،واین سّری است که فقط یاران امام(ع) را بدان آگاهی هست.
وهرکس را که بند تعلقات است ، با خاک چه کار!
و من بیچاره هنوز هم خاک را در تعلقات خویش جستجو می کنم!
غافل اینکه حقیقت خاک را باید در خود جستجو کرد.