دلش دریای صدها کهکشان صبر
غمش طوفان صدها آسمان ابر
دو چشم از گریه همچون ابر خسته
ز دست صبر ِزینب، صبر خسته
صدایش رنگ و بویی آشنا داشت
طنین ِموج آیات خدا داشت
زبانش ذوالفقاری صیقلی بود
صدا، آیینه ی صوت علی بود
چه گوشی می کند باور شنیدن؟
خروشی این چنین مردانه از زن
به این پرسش نخواهد داد پاسخ
مگر اندیشه ی اهل تناسخ :
حلول روح او، درجسم زینب
علی دیگری با اسم زینب
زنی عاشق، زنی اینگونه عاشق
زنی، پیغمبر ِقرآن ناطق
زنی، خون خدایی را پیامبر
زن و پیغمبری ؟ الله اکبر !
قیصر امین پور
بنشینم و از سوز جگر ناله برآرم
بر صورت خونین تو صورت بگذارم
بردار دو دستت زکف خاک و دعا کن
تا من به سر کشته تو جان بسپارم
رسم است که بر نعش جوان لاله گذارند
من لاله به غیر از شرر لاله ندارم
از بس به تنت زخم روی زخم رسیده
ممکن نبود زخم تنت را بشمارم
با یاد لب خشک تو ای نور دو دیده
جا دارد اگر بر سر نی اشک ببارم
در خیمه زبان تو مکیدم جگرم سوخت
بگذار ز لب هات یکی بوسه بر آرم
فریاد دلم سر زند از سینه خدایا
گیرم که ببندم لب و فریاد نیارم
علقمه چشم به خیمهها دارد.
با حسرت به آنسو مینگرد.
منتظر است، منتظر یاری که چند روزیست همدمش شده است.
اما از دیروز تا به حال به دیدارش نیامده است.
.....
سواری خرامان به سویش میآید.
چهرهاش آشناست.
آری، سقا دوباره آمده است.
آمده است تا قسمتی از وجود او را به میهمانی خیمهها ببرد.
از شادمانی موجی به ساحل میفرستد تا به پیشواز قدومش برود و تبرک جوید.
سقا در کنارش از اسب فرود آمده است.
به چشمان سقا مینگرد.
طاقت نگاه او را ندارد.
چه نفوذی دارد نگاه پر احساس او.
نگاهی که تا عمق وجودش را به لرزه در میآورد.
......
اینبار سقا حال و هوایی دیگر دارد.
غمی سنگین را میتواند در قدمهایش احساحس کند.
لبهای خشکیدهاش را به نظاره مینشیند.
.....
سقا دست در آب میکند.
مشتی آب را به لبهای خشکیدهاش نزدیک میکند.
علقه تشنه لبهای سقا است.
آرزو دارد تا از لبهای سقا سیراب شود.
موج میزند و دلربایی میکند.
سقا نگاهی به او میاندازد.
آب را بر روی آب میریزد.
.....
سقا مشک را به علقمه میسپارد.
علقمه که در حسرت لبهای سقا میسوزد، عشق و ارادت خود را نثار مشک میکند.
شاید بدینسان به وصال معشوق برسد.
سقا مشک را به دست میگیرد و به سوی خیمهها میتازد.
.....
علقمه نگران است.
وجودش به تلاطم افتاده.
حس غریبی دارد.
ندایی به او میگوید دیگر سقا را نمیبیند.
.....
و علقمه تا ابد در حسرت لبهای سقا میسوزد.
خون است دلم برای عباس جان و دلم فدای عباس
عمری است در این غریب آباد افتاده به سر هوای عباس
از دیده سرشک غم روان است تا دل شده مبتلای عباس
جاوید ترین حماسه ی مهر خورده است رقم برای عباس
خورشید که چشمه ی حیات است روشن شده از صفای عباس
افتاده دو دست مهربانش از روی وفا به پای عباس
مانده است فرات تا قیامت شرمنده ی چشم های عباس
جانم به فدای غیرتش باد در حیرتم از وفای عباس
دیروز تمام کربلا بود گلگون ز گل دعای عباس
باشد که نماز عشق خوانیم یک روز به اقتدای عباس
فردا نبود شفیع ما را جز دست ز تن جدای عباس
گفته است (شقایق) این غزل را گر چه نبود سزای عباس
?
در چشم باد, لاله گل پرپرش خوش است
خورشید, روز واقعه خاکسترش خوش است
از باغها شنیدهام این را که عطر یاس
گاهی نه پشت پنجره, لای درَش خوش است
دریا همیشه حاصل امواج کوچک است
یعنی علی به بودن با اصغرش خوش است
در راه عشق دل نه فقط سر سپرده باش!
حتا حسین پیش خدا بیسرش خوش است
جایی که ماه همسفر آب میشود
دلها به آب نه که به آبآورش خوش است
جایی که پیشمرگ پدر میشود پسر
اولاد هم نبیرهی پیغمبرش خوش است
عالم شبیه آن لب و دندان ندیدهاست
لبخند هم میانهی تشت زرَش خوش است!
این خون سرخ اوست که تاریخ زنده است
این شاهنامه نیست ولی آخرش خوش است:
اندوه سالهای پسر را گریستن
سر بر سپید پیرهن مادرش خوش است
از ماههای سال, محرّم که محشر است!
از «روز»های سال ولی «محشر»ش خوش است