بنام خداوند بخشاینده مهربان
مهربانِ
مهربانِ
مهربان
هنوز عملیات درست و حسابی شروع نشده بود که که کار گره خورد. گردان ما زمینگیر شد و حال و هوای بچه هحال وهوای دیگری . تا حالا این طور وضعی برام سابقه نداشت . نمی دانم چه شان شده بود که حرف شنوی نداشتندُ همان بچه هایی که می گفتی برو توی آتشُ با جان و دل می رفتند! به چهره بعضی ها دقیق نگاه ماُ ی کردم . جور خاصی شده بودند ُ نه می شد بگویی ضعف دارند ُ نه می شد بگویی ترسیدند ُ هیچ حدسی نمی شد بزنی. هرچه براشان صحبت کردم ُ فایده ای نداشت. اصلا انگار چسبیده بودند به زمین و نمی خواستند جدا شوند. هر کار کردم راضی شان کنم راه بیفتند ُ نشد. اگر ما توی گود نمی رفتیم ُ احتمال شکست محور های دیگر هم زیاد بود ُ آن هم با کلی شهید . پاک در مانده شدم . نا امیدی در تمام وجودم ریشه دوانده بود . با خودم گفتم ُ چه کار کنم؟ سرم را بلند کردم روبه آسمان و توی دلم نالیدم که : خدایا خودت کمک کن . از بچه ها فاصله گرفتم؟
اسم حضرت صدیقه طاهره (س) را ُ از ته دل صدا زدم و متوسل شدم به وجود شریفش. زمزمه کردم : خانمُ خودتون کمک کنینُ منو راهنمایی کنین تا بتونم این بچه ها رو حرکت بدم ُ وضع ما رو خودتون بهتر می دونین.
چند لحظه ای راز و نیاز کردم و آمدم پیش نیروها . یقین داشتم حضرت تنهام نمی گذارند ُ اصلا منتظر عنایت بودم ُ توی آن تاریکی شب و توی آن بیچارگی محضُ یکدفعه فکری به ذهنم الهام شد . رو کردم به بچه ها . محکم و قاطع گفتم: دیگه به شما احتیاجی ندارم ! هیچ کدومتون رو نمی خوام ُ فقط یک آرپی جی زن از بین شما بلند شه با من بیاد ُ ُ دیگه هیچی نمی خوام. زل زدم به شان . لحضه شماری می کردم یکی بلند شود. یکی بلند شد ُ یکی از بچه های آرپی جی زن . بلند گفت : من میام. پشت بندش یکی دیگر ایستاد . تا به خودم آمدم ُ همه یگردان بلند شده بودند. سریع راه افتادم ُ بقیه هم پشت سرم.پیروزی مان توی آن عملیات ُ چشم همه را خیره کرد . اگر با همان وضع قبل می خواستیم برویم ُ کارمان این جور گل نمی کرد . عنایت ام ابیها (س) باز هم به دادمان رسید بود.
بنام خداوند بخشاینده مهربان
مهربانِ
مهربانِ
مهربان
ای که مزارت در قطعه شهدا تنها دلخوشی عصر پنجشنبههای من است...
سلام بر آشنا یانی که هنوز هم برای خیلی از ما هم غریبند ، سلام بر آنان که فصل پرواز را
غنیمت شمردند ، تا بالاتر از عشق پر کشیدند و قصه تلخ زمینگیر شدنها را از آبی آسمان به
نظاره نشستند و سلام بر تو ای پدرم ، واژهایی گرم و دوست داشتنی که تکرار آن قلب خسته
مرا تسلی می بخشد. وقتی در سجاده مادر نشسته و با تسبیه دانه درشت اشک ذکر پدر پدر را
تکرارمیکنم ، ناگهان گرمی دستهای مهربان تکیه گاه دلتنگی هایم میشود و آتشفشان بغض
فرو خورده ام در سینه آرامش می گیرد کودکی من در انتظار پدری گذ شت که روزی تفنگ
بردوش عقیده اش گرفت ، با غریبی همسفر شد و به مهمانی خدا رسید و من در تمام این سالها
هر روزبارها وبارها کوچه های غربت و تنهاییم را به دنبال پدر گشتم. چشم به در و گوش به
زنگ خانه دوختم و باور داشتم که هرسفرکردهای روزی باز خواهد گشت . تمام لالایی های
کودکی من با اشک هایم برای تو خاتمه یافت . تمام قصههای کودکی من قصه لاله و کبوتر،
قصه خاکریز و سنگر و قصه سرخ تا خدا رفتن بود . دفتر نقاشیام پر بود از تفنگ ، پوتین
ساک،پلاک و مردی که به جای دو دست با دو بال در آسمان، بالاتر ازپولها و خورشید نقاشیام
پرواز میکرد . از کودکی در خط مقدم خط خطیهای دفترم پدر را جستوجو میکردم . وقتی
دوستم از من خواست دست ازانتظار دیدن تو بردارم با او قهر کردم و دیگرشریک بازی های
بچهگانه او نشدم من بازی سخت انتظار را بهتر از تمام کودکان یاد گرفتم . ای پدر من در
سالهای بی برگشت تو بزرگ شدم ، قد کشیدم و به مدرسه رفتم اما در صفحه مدرسه باز هم
سخن از بابا بود ، چه آب داد و نان داد و من هر بار بی اراده در دفتر مشقم بابا جان داد را
مینوشتم. هر بار که در دفتر انشایم از زخم های تن تو می نویسم تن دفترم زخم بر میدارد .
پدرجان کاش میشد، تمام دنیا را از من بگیرند و به جای آن فقط یک لحظه بتوانم چشم درچشمان آسمانی تو بدوزم یا لااقل تو می توانستی یکبار مرا در دامن بنشانی و دست نوازش بر سرم بکشی و من با نشاطی کودکانه به سویت می دویدم و مثل تمام کودکان پول توجیبی ام را از تو میگرفتم پدرجان کاش میشد فقط یک روزتو نان آور خانه ما می شدی و مادر فقط مادر میشد .
ای اش تو در کنارما بودی ، خودت را میخواهم ، قاب عکست بر روی دیوار ، نامت
برکوچههای شهرهیچ چیز دیگر برایم پدر نمی شود پدرجان ای کاش ازسفری که رفتی برایم
سوغاتی دیگرجز پارههای پیکرت میآوردی .از مادر بگویم ،او که یک تنه کوله بار دلتنگی های
من را به دوش میکشد.اشک ازگونههایم برمیچیند وازمن میخواهد گریه نکنم و اشک های خود را لابه لای چادر تودار خود پنهان می کند در حالی که نمی داند من بارها و بارهاست که اشک های پنهانی او را دیدهام پدرجان ای اتفاق سبز زندگی ام که سال ها پیش مثل یک رویای شیرین
آمدی و رفتی ، ای که مزارت در قطعه شهدا تنها دلخوشی عصر پنجشنبههای من است ، تو
که آسمانها را زیر بال و پر گرفتی پس چرا به کوچههای تو درتوی دختری سری نمی زنی .
چه میشد اگر می آمدی و دستهای کوچک من غبار غربت را از پیراهن خاکی تو می تکاند .
اگر چه سالهاست پرنده زخمی روحم زیر چتر تو و یادگاری هایت و نه در سایه سار دستهای
مهربانت پناه گرفته است ، اگرچه نیستی تا مثل بقیه پدران دخترت را در آغوش بگیری و من
هر روز گرد و غبار قاب عکس تو را پاک می کنم و تو را در آغوش میگیرم. اگرچه رفتی و
سالهاست مادر هنوز در بدرقه ات کوچه وداع را آب پاشی میکند ، اما من چهره زیبای تو را
بارها وبارها در سایه روشن منورها در خواب دیدهام درحالی که نوار سبز یا حسین (ع) بر
پیشانی بستهای و به من لبخند میزنی و میگویی دختر بابا ،چقدر شبیه من شدهای .اما خوشحالم
از اینکه فرزند تو هستم و تو مرا با صبر در راه آرمان های انقلابی در هدف بزرگ خود
سهیم کردهای . ای پدر شهیدم ، ای شقایق سرخ ریشه های تو برای همیشه با خاک وطن پیوند
خورده است وما امروز با هم در باغچه صلح و آرامش و پیشرفت همنوا با هم در سنای ازخود
گذشتگی های تو و همسفرانت سرود بهار را می خوانیم . آفتاب گرم عشق ولایت بر آسمان
آبی شهرمان می تابد و من با مرور دفتر خاطرات تو عشق و سر سپردگی به ولایت را درس
می گیرم و هر بار که دلم هوای تو را میکند در چشمان آسمانی رهبر فرزانه مان محو میشوم.
گونههاش خیس خیس شده بود، اما صدا ازش در نمیاومد. ریزریز و بیصدا اشک میریخت. هر بار که لبش میلرزید و تکون میخورد، یه تَرک جدید به لباش اضافه میشد. همینطوری زل زده بود به آسمان دور و مثل ابر بهار اشک میریخت بیهیچ صدایی. انتظار داشتیم وقتی میاد با سر شیرجه بزند تو دیگ شربت. اما انتظارمون غلط از آب در اومد. اون فقط دیگ رو نگاه کرد و یکباره بهم ریخت.
دونه دونه میرفتیم پیشش، هرچی باهاش حرف میزدیم، هیچ عکسالعملی نشون نمیداد، هیچی نمیگفت فقط سکوت و نگاه ؛ همین. فقط موقعی که یه لیوان شربت خنک و تگری گرفتیم جلوش، نفهمیدیم چی شد که صدای هایهای گریهاش بلند شد. دیگه هیچ چیز و هیچ کس جلودارش نبود. بدجوری ناله میزد. فقط چند تا جمله گفت که ما خیلی دقیق منظورشو متوجه نشدیم.
این قطرههای آب روی لیوان رو می بینی سُر میخورند میان پایین؟ اینا عرق شرمه. این آب هم از اینکه او موقعی که باید میبود. نبود. شرم کرده . اینم دلش گرفته داره اشک میریزه، من چطوری اینو بخورم؟ شما رو به خدا فحش ندید. اینو از جلوی چشمام ببرید کنار، نمیخورم.» گفت و باز سکوت.
اون نامردها هم که فهمیده بودن آب نداریم . چند ده متری ما شیرهای تانکرای آب رو باز کرده بودند و آب تنی میکردند، برای تضعیف روحیه بچهها.
دیده بودیم برای امام حسین خیلی دلسوخته عزاداری میکنه. اما الان چرا؟ با این حال چرا. ما گفتیم لابد سیمش وصل شده یاد کربلا کرده. اما باز هم قانع نشدیم. به هر حال لبوان شربت رو پرپر بر گرداندیم چون اوضاعشو بدتر میکرد که بهتر نمیکرد. دل همه رو با این اشکهای ریزریزش ریش کرده بود.
یه دفعه به نظرم رسید دست به دامن سید بشیم. سلمان رو حرف سید حرف نمیزد.خیلی احترامشو داشت. وقتی ماجرا رو برای سید تعریف کردم، گفت الان وقتش نیست، زمان لازم داره تا حالش خوب بشه. بگذارید فردا شب. شب جمعه است خودم میرم سراغش.
کارمون شد شمردن ساعتها و دقیقهها و ثانیه ها تا شب جمعه بیاد. حالا مگه زمان میگذشت. میرفتیم و میآمدیم، نگاهش میکردیم، غصه میخوردیم. خیلی سخته آب شدن یه آدم دوست داشتنی رو که برای همه عزیز بود و دلسوز جلوی چشمات ببینی، اما نتونی کاری از پیش ببری. بالاخره انتظار به سر رسید. شب جمعه که اون همه منتظرش بودیم، اومد.
سید یه ساعتی مونده به دعای کمیل پرده سنگر و زد کنار و رفت سراغ سلمان. فکر کنم همه زیرنظرش داشتیم. دستشو گذاشت روی دوش سلمان و گفت: پسر در چه حالی؟ تنبل شدیها! یه وقت از جات تکون نخوری! خوبه این نمازها هست، و گر نه الان اینجا یه دشت سرسبز شده بود از علفهای زیر پای تو. بعد هم نشست کنارش و آروم آروم شروع کرد به حرف زدن. انگار با هم نجوا میکردند.
ما تو تدارک دعای کمیل بودیم که یک دفعه دیدیم سید هم شروع کرد بلندبلند گریه کردن. حالا بیا و درستش کن، چه میخواستیم. چه شد. یکی کم بود، دو تا شد. تو همین گیرودار صدای سلمان بلند شد.
«سید تو بگو، تو بودی چه حالی بودی. تو بودی آب میخوردی! میدونی چندتاشون از بیآبی رفتن؟ شماها که آخه نبودین. تَرَکهای لباشونو ندیدین، صورتای معصوم و چشمهای ملتمس اونا رو که ندیدین، نبودین صدای التماس آب آب شونو بشنوید. همین علی اکبر ، وسط شط رفت. بین اون همه آب وسط رودخانه، تشنه شهید شد. وقتی از شناسایی بر میگشتیم، زخمی بود، خون ریزیش شدید بود.تو بگو سید میشد از شط بهش آب داد؟
اون یکی اسمشو نمیدونم. تشنه بود، قمقمه هم دستش. خورده خوده آب قمقمه رو میریخت روی لبای خشک زخمیها. دریغ از یه قطره که خودش لب بزنه. یه ریگ گذاشته بود تو دهنش که دهنش خشک نشود. وقتی با این حال دیدمش یاد شعب ابوطالب افتادم.
اون نامردها هم که فهمیده بودن آب نداریم . چند ده متری ما شیرهای تانکرای آب رو باز کرده بودند و آب تنی میکردند، برای تضعیف روحیه بچهها. اما خدایا شکرت که برای بچههای ما هزارها سال قبل فکر یه الگوی تمام عیارو کردی و بچههای ما که صدای آب تنی اونارو که میشنیدند فقط، ناله "یا ساقی العطاشا" شون بلند میشد و روحیه شون قویتر میشد.
آخه سید تو بگو! تو بودی میتونستی آب بخوری؟
شلمچه دور تا دورش آبه سید. میفهمی؟ اونوقت این همه تشنه از همون جا رفتن.
بعضیها از آب باقیمانده قمقمه شهدا به همدیگر آب میدادن و اشک میریختن. دلشون خون بود که این قمقمهها مال کسانی بود که خودشون تشنه رفتند و آب نخوردند که حالا اونا از تشنگی نجات پیدا کنند.
وسط این معرکه طوفان شن و ماسه هم راه افتاد. عباس که هنوز نیمه رمقی براش مونده بود و روی زمین افتاده بود، دستش هم چند متری اونطرفتر افتاده بود؛ صدام کرد. توی دلم گفتم خدایا ! ازم آب نخواد که شرمندش نشم.
وقتی رفتم سراغش، گفت: سلمان! داداش! این شن و ماسهها را از دهنم پاک میکنی؟ دهنم خشکه داره زخم میشه، این کارو میکردم و اشک میریختم شرمنده بودم که راست راست راه میروم اما کاری نمیتونم بکنم.»
اینها رو برای سید تعریف میکرد با هم گریه میکردن. ترجیعبند حرفاشم این بود، «آخه سید تو بودی، میتونستی آب بخوری؟»
«علیاصغر یادته سید؟ کوچک که بود سقایی میکرد. همون که از قمقمهاش به زخمیها آب میداد، رفت سراغ علیاصغر. هر چه التماس کرد. علیاصغر آب نخورد که نخورد. وقتی دید پسره خیلی التماسش میکنه با همون صدای بریده بریدهاش گفت: میخوای وقتی آقام میاد از روش خجالت بکشم؟ اگه من الان آب بخورم وقتی آقام میاد چطوری تو روش نگاه کنم؟
این رو گفت و با یه لبخند چشماشو بست.
شلمچه دور تا دورش آبه سید. میفهمی؟ اونوقت این همه تشنه از همون جا رفتن.
آخه سید تو بودی. میتونستی آب بخوری؟ کربلایی بود سید. عجب کربلایی! من بیچاره هم که از کاروانشون جاموندم.»
اینو که گفت ساکت شد. اما دیگه فقط اون بود که ساکت بود، یه دسته پشت سرش زار زار گریه میکردن. همه دشت رو صدای بچهها برداشته بود. سلمان بلند شد یکی یکی به پای بچهها افتاد و از اینکه ناراحتشون کرده ازشون عذرخواهی کرد. این کارش گریه بچهها را شدیدتر میکرد. بچهها همه با هم میگفتن: آخه سید تو بودی میتونستی آب بخوری؟
صدای دعای کمیل خوندن سید وسط صدای ناله بچهها بلند شد.
چه شب جمعهای شد، اون شب پرستاره!
مادر من فقط یک چشم داشت . من از اون متنفر بودم ... اون همیشه مایه خجالت من بود. اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا میپخت.
یک روز اومده بود دم در مدرسه که به من سلام کنه و منو با خود به خونه ببره .خیلی خجالت کشیدم . آخه اون چطور تونست این کار رو بامن بکنه ؟
به روی خودم نیاوردم ، فقط با تنفر بهش یه نگاه کردم وفورا از اونجا دور شدم .
روز بعد یکی از همکلاسی ها منو مسخره کرد و گفت هووو .. مامان تو فقط یک چشم داره .فقط دلم میخواست یک جوری خودم رو گم و گور کنم . کاش زمین دهن وا میکرد و منو ..کاش مادرم یه جوری گم و گور میشد...
روز بعد بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال کنی چرا نمیمیری ؟ اون هیچ جوابی نداد....
حتی یک لحظه هم راجع به حرفی که زدم فکر نکردم ، چون خیلی عصبانی بودم . احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت. دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم .
سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم .اونجا ازدواج کردم، واسه خودم خونه خریدم، زن و بچه و زندگی... از زندگی، بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم.
تا اینکه یه روز مادرم اومد به دیدن من. اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه ها شو .وقتی ایستاده بود دم در بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد کشیدم که چرا خودش رو دعوت کرده که بیاد اینجا، اونم بیخبر؟
سرش داد زدم ": چطور جرات کردی بیای به خونه من و بچه ها رو بترسونی؟!" گم شو از اینجا! همین حالا
اون به آرامی جواب داد: " اوه خیلی معذرت میخوام مثل اینکه آدرس رو عوضی اومدم " و بعد فورا رفت واز نظر ناپدید شد .
یک روز یک دعوت نامه اومد در خونه من درسنگاپور برای شرکت درجشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه
ولی من به همسرم به دروغ گفتم که به یک سفر کاری میرم . بعد از مراسم، رفتم به اون کلبه قدیمی خودمون؛ البته فقط از روی کنجکاوی .
همسایه ها گفتن که اون مرده. ولی من حتی یک قطره اشک هم نریختم. اونا یک نامه به من دادند که اون ازشون خواسته بود که به من بدن .
ای عزیزترین پسر من، من همیشه به فکر تو بوده ام، منو ببخش که به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم
خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میآی اینجا. ولی من ممکنه که نتونم از جام بلند شم که بیام تورو ببینم. وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم .
آخه میدونی ... وقتی تو خیلی کوچیک بودی تو یه تصادف یک چشمت رو از دست دادی .به عنوان یک مادر نمیتونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری بزرگ میشی با یک چشم.
بنابراین چشم خودم رو دادم به تو .برای من اقتخار بود که پسرم میتونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور کامل ببینه
با همه عشق و علاقه من به تو!!!
دستی افشان ، تا ز سر انگشتانت صد قطره چکد ، هر
قطره شود خورشیدی
باشد که به صد سوزن نور ، شب ما را بکند
روزن روزن.
ما بی تاب ، و نیایش بی رنگ .
از مهرت لبخندی کن ، بنشان بر لب ما
باشد که سرودی خیزد در خورد نیوشیدن تو.
ما هسته پنهان تماشاییم.
ز تجلی ابری کن ، بفرست ، که ببارد بر سر ما
باشد که به شوری بشکافیم ، باشد که ببالیم و
به خورشید تو پیوندیم.
ما جنگل انبوه دگرگونی.
از آتش همرنگی صد اخگر برگیر ، برهم تاب ، برهم پیچ:
شلاقی کن ، و بزن بر تن ما
باشد که ز خاکستر ما ، در ما، جنگل یکرنگی بدر
آرد سر.
چشمان بسپردیم ، خوابی لانه گرفت.
نم زن بر چهره ما
باشد که شکوفا گردد زنبق چشم ، و شود سیراب
از تابش تو ، و فرو افتد.
بینایی ره گم کرد.
یاری کن ، و گره زن نگه ما و خودت با هم
باشد که تراود در ما ، همه تو.
ما چنگیم: هر تار از ما دردی ، سودایی.
زخمه کن از آرامش نامیرا ، ما را بنواز
باشد که تهی گردیم ، آکنده شویم از والا "نت"
خاموشی.
آیینه شدیم ، ترسیدیم از هر نقش.
خود را در ما بفکن.
باشد که فرا گیرد هستی ما را ، و دگر نقشی
ننشیند در ما.
هر سو مرز، هر سو نام.
رشته کن از بی شکلی ، گذران از مروارید زمان و مکان
باشد که بهم پیوندد همه چیز ، باشد که نماند
مرز، که نماند نام.
ای دور از دست ! پر تنهایی خسته است.
گه گاه ، شوری بوزان
باشد که شیار پریدین در تو شود خاموش.