سفارش تبلیغ
صبا ویژن
شب جمعه پرستاره

ستاره

گونه‌هاش خیس خیس شده بود، اما صدا ازش در نمی‌اومد. ریزریز و بی‌صدا اشک می‌ریخت. هر بار که لبش می‌لرزید و تکون می‌خورد، یه تَرک جدید به لباش اضافه می‌شد. همین‌طوری زل زده بود به آسمان دور و مثل ابر بهار اشک می‌ریخت بی‌هیچ صدایی. انتظار داشتیم وقتی میاد با سر شیرجه بزند تو دیگ شربت. اما انتظارمون غلط از آب در اومد. اون فقط دیگ رو نگاه کرد و یکباره بهم ریخت.

غروب شلمچه

دونه دونه می‌رفتیم پیشش، هرچی باهاش حرف می‌زدیم، هیچ عکس‌العملی نشون نمی‌داد، هیچی نمی‌گفت فقط سکوت و نگاه ؛ همین. فقط موقعی که یه لیوان شربت خنک و تگری گرفتیم جلوش، نفهمیدیم چی شد که صدای های‌های گریه‌اش بلند شد. دیگه هیچ چیز و هیچ کس جلودارش نبود. بدجوری ناله می‌زد. فقط چند تا جمله گفت که ما خیلی دقیق منظورشو متوجه نشدیم.

 

عطش

این قطره‌های آب روی لیوان رو می بینی سُر می‌خورند میان پایین؟ اینا عرق شرمه. این آب هم از اینکه او موقعی که باید می‌بود. نبود. شرم کرده . اینم دلش گرفته داره اشک می‌‌ریزه، من چطوری اینو بخورم؟ شما رو به خدا فحش ندید. اینو از جلوی چشمام ببرید کنار، نمی‌خورم.» گفت و باز سکوت.

اون نامردها هم که فهمیده بودن آب نداریم . چند ده متری ما شیر‌های تانکرای آب رو باز کرده بودند و آب تنی می‌کردند، برای تضعیف روحیه بچه‌ها.
 دیده بودیم برای امام حسین خیلی دلسوخته عزاداری می‌کنه. اما الان چرا؟ با این حال چرا. ما گفتیم لابد سیمش وصل شده یاد کربلا کرده. اما باز هم قانع نشدیم. به هر حال لبوان شربت رو پرپر بر گرداندیم چون اوضاعشو بدتر می‌کرد که بهتر نمی‌کرد. دل همه رو با این اشک‌های  ریزریزش ریش کرده بود.

یه دفعه به نظرم رسید دست به دامن سید بشیم. سلمان رو حرف سید حرف نمی‌زد.خیلی احترامشو داشت. وقتی ماجرا رو برای سید تعریف کردم، گفت الان وقتش نیست، زمان لازم داره تا حالش خوب بشه. بگذارید فردا شب. شب جمعه است خودم می‌رم سراغش.

کارمون شد شمردن ساعت‌ها و دقیقه‌ها و ثانیه ها تا شب جمعه بیاد. حالا مگه زمان می‌گذشت. می‌رفتیم و می‌آمدیم، نگاهش می‌کردیم، غصه می‌‌خوردیم. خیلی سخته آب شدن یه آدم دوست داشتنی رو که برای همه عزیز بود و دلسوز جلوی چشمات ببینی، اما نتونی کاری از پیش ببری. بالاخره انتظار به سر رسید. شب جمعه که اون همه منتظرش بودیم، اومد.

سید یه ساعتی مونده به دعای کمیل پرده سنگر و زد کنار و رفت سراغ سلمان. فکر کنم همه زیرنظرش داشتیم. دستشو گذاشت روی دوش سلمان و گفت: پسر در چه حالی؟ تنبل شدی‌ها! یه وقت از جات تکون نخوری! خوبه این نماز‌ها هست، و گر نه الان اینجا یه دشت سرسبز شده بود از علف‌های زیر پای تو. بعد هم نشست کنارش و آروم آروم شروع کرد به حرف زدن. انگار با هم نجوا می‌کردند.

ما تو تدارک دعای کمیل بودیم که یک دفعه دیدیم سید هم شروع کرد بلندبلند گریه کردن. حالا بیا و درستش کن، چه می‌خواستیم. چه شد. یکی کم بود، دو تا شد. تو همین گیرودار صدای سلمان بلند شد.

عطش

«سید تو بگو، تو بودی چه حالی بودی. تو بودی آب می‌خوردی! می‌دونی چندتاشون از بی‌آبی رفتن؟ شماها که آخه نبودین. تَرَک‌های لباشونو ندیدین، صورتای معصوم و چشمهای ملتمس اونا رو که ندیدین، نبودین صدای التماس آب آب شونو بشنوید. همین علی اکبر ، وسط شط رفت. بین اون همه آب وسط رودخانه، تشنه شهید شد. وقتی از شناسایی بر می‌گشتیم، زخمی بود، خون ریزیش شدید بود.تو بگو سید می‌شد از شط بهش آب داد؟

اون یکی اسمشو نمی‌دونم. تشنه بود، قمقمه‌ هم دستش. خورده خوده آب قمقمه رو می‌ریخت روی لبای خشک زخمی‌ها. دریغ از یه قطره که خودش لب بزنه. یه ریگ گذاشته بود تو دهنش که دهنش خشک نشود. وقتی با این حال دیدمش یاد شعب ابوطالب افتادم.

اون نامردها هم که فهمیده بودن آب نداریم . چند ده متری ما شیر‌های تانکرای آب رو باز کرده بودند و آب تنی می‌کردند، برای تضعیف روحیه بچه‌ها. اما خدایا شکرت که برای بچه‌های ما هزارها سال قبل فکر یه الگوی تمام عیارو کردی و بچه‌های ما که صدای آب تنی اونارو که می‌شنیدند فقط، ناله "یا ساقی العطاشا" شون بلند می‌شد و روحیه شون قوی‌تر می‌شد.

آخه سید تو بگو! تو بودی می‌تونستی آب بخوری؟ 

شلمچه دور تا دورش آبه سید. می‌فهمی؟ اونوقت این همه تشنه از همون جا رفتن.
بعضی‌ها از آب باقیمانده  قمقمه شهدا به همدیگر آب می‌دادن و اشک می‌ریختن. دلشون خون بود که این قمقمه‌ها مال کسانی بود که خودشون تشنه رفتند و آب نخوردند که حالا اونا از تشنگی نجات پیدا کنند.

وسط این معرکه طوفان شن و ماسه هم راه افتاد. عباس که هنوز نیمه‌ رمقی براش مونده بود و روی زمین افتاده بود، دستش هم چند متری اون‌طرف‌تر افتاده بود؛ صدام کرد. توی دلم گفتم خدایا ! ازم آب نخواد که شرمندش نشم.

وقتی رفتم سراغش، گفت: سلمان! داداش! این شن و ماسه‌ها را از دهنم پاک می‌کنی؟ دهنم خشکه داره زخم می‌شه، این کارو می‌کردم و اشک می‌ریختم شرمنده بودم که راست راست راه می‌روم اما کاری نمی‌تونم بکنم.»

اینها رو برای سید تعریف می‌کرد با هم گریه می‌کردن. ترجیع‌بند حرفاشم این بود، «آخه سید تو بودی، می‌تونستی آب بخوری؟»

«علی‌اصغر یادته سید؟ کوچک که بود سقایی می‌کرد. همون که از قمقمه‌اش به زخمی‌ها آب می‌داد، رفت سراغ علی‌اصغر. هر چه التماس کرد. علی‌اصغر آب نخورد که نخورد. وقتی دید پسره خیلی التماسش می‌کنه با همون صدای بریده بریده‌اش گفت: می‌خوای وقتی آقام میاد از روش خجالت بکشم؟ اگه من الان آب بخورم وقتی آقام میاد چطوری تو روش نگاه کنم؟

این رو گفت و با یه لبخند چشماشو بست.

شلمچه دور تا دورش آبه سید. می‌فهمی؟ اونوقت این همه تشنه از همون جا رفتن.

آخه سید تو بودی. می‌تونستی آب بخوری؟ کربلایی بود سید. عجب کربلایی! من بیچاره هم که از کاروانشون جاموندم.»

اینو که گفت ساکت شد. اما دیگه فقط اون بود که ساکت بود، یه دسته پشت سرش‌ زار زار گریه می‌کردن. همه دشت رو صدای بچه‌ها برداشته بود. سلمان بلند شد یکی یکی به پای بچه‌ها افتاد و از اینکه ناراحتشون کرده ازشون عذرخواهی کرد. این کارش گریه بچه‌ها را شدیدتر می‌کرد. بچه‌ها همه با هم می‌گفتن: آخه سید تو بودی می‌تونستی آب بخوری؟

صدای دعای کمیل خوندن سید وسط صدای ناله بچه‌ها بلند شد.

چه شب جمعه‌ای شد، اون شب پرستاره!


+نوشته شده در یکشنبه 89 خرداد 16ساعت ساعت 8:43 صبحتوسط *سمیه * | نظر