کبوتر حرمت آشیانه می خواهد
مشک برداشت که سیراب کند دریا را
رفت تا تشنگی اش آب کند دریا را
آب روشن شد و عکس قمر افتاد در آب
ماه می خواست که مهتاب کند دریا را
آب مهریه گل بود و الاّ خورشید
در توان داشت که مرداب کند دریا را
کاش روی دل خشکیده ما آن ساقی
عکسی از چشم خودش قاب کند دریا را
حکایت دست
دستم شکسته بود اومدم بیمارستان و گچ گرفتمش گفتند: حسین خرازى رو آوردند بیمارستان تا رفتم عیادتش ، از تخت اومد پائین بغلم کرد و گفت: دستت چى شده؟ گفتم: هیچى حاج آقا! یه ترکش کوچیک خورده و شکسته خندید و گفت: چه خوب! دست من یه ترکش بزرگ خورده و قطع شده... ( برگرفته از: حکایت بی پلاک ها )
Design By Ashoora.ir & Bi simchiمرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ