علقمه چشم به خیمهها دارد.
با حسرت به آنسو مینگرد.
منتظر است، منتظر یاری که چند روزیست همدمش شده است.
اما از دیروز تا به حال به دیدارش نیامده است.
.....
سواری خرامان به سویش میآید.
چهرهاش آشناست.
آری، سقا دوباره آمده است.
آمده است تا قسمتی از وجود او را به میهمانی خیمهها ببرد.
از شادمانی موجی به ساحل میفرستد تا به پیشواز قدومش برود و تبرک جوید.
سقا در کنارش از اسب فرود آمده است.
به چشمان سقا مینگرد.
طاقت نگاه او را ندارد.
چه نفوذی دارد نگاه پر احساس او.
نگاهی که تا عمق وجودش را به لرزه در میآورد.
......
اینبار سقا حال و هوایی دیگر دارد.
غمی سنگین را میتواند در قدمهایش احساحس کند.
لبهای خشکیدهاش را به نظاره مینشیند.
.....
سقا دست در آب میکند.
مشتی آب را به لبهای خشکیدهاش نزدیک میکند.
علقه تشنه لبهای سقا است.
آرزو دارد تا از لبهای سقا سیراب شود.
موج میزند و دلربایی میکند.
سقا نگاهی به او میاندازد.
آب را بر روی آب میریزد.
.....
سقا مشک را به علقمه میسپارد.
علقمه که در حسرت لبهای سقا میسوزد، عشق و ارادت خود را نثار مشک میکند.
شاید بدینسان به وصال معشوق برسد.
سقا مشک را به دست میگیرد و به سوی خیمهها میتازد.
.....
علقمه نگران است.
وجودش به تلاطم افتاده.
حس غریبی دارد.
ندایی به او میگوید دیگر سقا را نمیبیند.
.....
و علقمه تا ابد در حسرت لبهای سقا میسوزد.