بنام خداوند بخشاینده مهربان
مهربانِ
مهربانِ
مهربان
ای که مزارت در قطعه شهدا تنها دلخوشی عصر پنجشنبههای من است...
سلام بر آشنا یانی که هنوز هم برای خیلی از ما هم غریبند ، سلام بر آنان که فصل پرواز را
غنیمت شمردند ، تا بالاتر از عشق پر کشیدند و قصه تلخ زمینگیر شدنها را از آبی آسمان به
نظاره نشستند و سلام بر تو ای پدرم ، واژهایی گرم و دوست داشتنی که تکرار آن قلب خسته
مرا تسلی می بخشد. وقتی در سجاده مادر نشسته و با تسبیه دانه درشت اشک ذکر پدر پدر را
تکرارمیکنم ، ناگهان گرمی دستهای مهربان تکیه گاه دلتنگی هایم میشود و آتشفشان بغض
فرو خورده ام در سینه آرامش می گیرد کودکی من در انتظار پدری گذ شت که روزی تفنگ
بردوش عقیده اش گرفت ، با غریبی همسفر شد و به مهمانی خدا رسید و من در تمام این سالها
هر روزبارها وبارها کوچه های غربت و تنهاییم را به دنبال پدر گشتم. چشم به در و گوش به
زنگ خانه دوختم و باور داشتم که هرسفرکردهای روزی باز خواهد گشت . تمام لالایی های
کودکی من با اشک هایم برای تو خاتمه یافت . تمام قصههای کودکی من قصه لاله و کبوتر،
قصه خاکریز و سنگر و قصه سرخ تا خدا رفتن بود . دفتر نقاشیام پر بود از تفنگ ، پوتین
ساک،پلاک و مردی که به جای دو دست با دو بال در آسمان، بالاتر ازپولها و خورشید نقاشیام
پرواز میکرد . از کودکی در خط مقدم خط خطیهای دفترم پدر را جستوجو میکردم . وقتی
دوستم از من خواست دست ازانتظار دیدن تو بردارم با او قهر کردم و دیگرشریک بازی های
بچهگانه او نشدم من بازی سخت انتظار را بهتر از تمام کودکان یاد گرفتم . ای پدر من در
سالهای بی برگشت تو بزرگ شدم ، قد کشیدم و به مدرسه رفتم اما در صفحه مدرسه باز هم
سخن از بابا بود ، چه آب داد و نان داد و من هر بار بی اراده در دفتر مشقم بابا جان داد را
مینوشتم. هر بار که در دفتر انشایم از زخم های تن تو می نویسم تن دفترم زخم بر میدارد .
پدرجان کاش میشد، تمام دنیا را از من بگیرند و به جای آن فقط یک لحظه بتوانم چشم درچشمان آسمانی تو بدوزم یا لااقل تو می توانستی یکبار مرا در دامن بنشانی و دست نوازش بر سرم بکشی و من با نشاطی کودکانه به سویت می دویدم و مثل تمام کودکان پول توجیبی ام را از تو میگرفتم پدرجان کاش میشد فقط یک روزتو نان آور خانه ما می شدی و مادر فقط مادر میشد .
ای اش تو در کنارما بودی ، خودت را میخواهم ، قاب عکست بر روی دیوار ، نامت
برکوچههای شهرهیچ چیز دیگر برایم پدر نمی شود پدرجان ای کاش ازسفری که رفتی برایم
سوغاتی دیگرجز پارههای پیکرت میآوردی .از مادر بگویم ،او که یک تنه کوله بار دلتنگی های
من را به دوش میکشد.اشک ازگونههایم برمیچیند وازمن میخواهد گریه نکنم و اشک های خود را لابه لای چادر تودار خود پنهان می کند در حالی که نمی داند من بارها و بارهاست که اشک های پنهانی او را دیدهام پدرجان ای اتفاق سبز زندگی ام که سال ها پیش مثل یک رویای شیرین
آمدی و رفتی ، ای که مزارت در قطعه شهدا تنها دلخوشی عصر پنجشنبههای من است ، تو
که آسمانها را زیر بال و پر گرفتی پس چرا به کوچههای تو درتوی دختری سری نمی زنی .
چه میشد اگر می آمدی و دستهای کوچک من غبار غربت را از پیراهن خاکی تو می تکاند .
اگر چه سالهاست پرنده زخمی روحم زیر چتر تو و یادگاری هایت و نه در سایه سار دستهای
مهربانت پناه گرفته است ، اگرچه نیستی تا مثل بقیه پدران دخترت را در آغوش بگیری و من
هر روز گرد و غبار قاب عکس تو را پاک می کنم و تو را در آغوش میگیرم. اگرچه رفتی و
سالهاست مادر هنوز در بدرقه ات کوچه وداع را آب پاشی میکند ، اما من چهره زیبای تو را
بارها وبارها در سایه روشن منورها در خواب دیدهام درحالی که نوار سبز یا حسین (ع) بر
پیشانی بستهای و به من لبخند میزنی و میگویی دختر بابا ،چقدر شبیه من شدهای .اما خوشحالم
از اینکه فرزند تو هستم و تو مرا با صبر در راه آرمان های انقلابی در هدف بزرگ خود
سهیم کردهای . ای پدر شهیدم ، ای شقایق سرخ ریشه های تو برای همیشه با خاک وطن پیوند
خورده است وما امروز با هم در باغچه صلح و آرامش و پیشرفت همنوا با هم در سنای ازخود
گذشتگی های تو و همسفرانت سرود بهار را می خوانیم . آفتاب گرم عشق ولایت بر آسمان
آبی شهرمان می تابد و من با مرور دفتر خاطرات تو عشق و سر سپردگی به ولایت را درس
می گیرم و هر بار که دلم هوای تو را میکند در چشمان آسمانی رهبر فرزانه مان محو میشوم.