خواستم بگویم آب، بیت اول محرم است؛
ولی...
ناگهان الف، قامتش شکست و گفت:
باز این چه شورش است که در خلق عالم است؟
پاسخش نوشت، مرد خندههای بزمِ عاشقان بُرَیر و گفت:
شور نیست؛
شهدی از شهادت است؛
از جناح دشمنان جنایت است؛
از برای دوستان شفاعت است؛
البته برای بنده هم، حور العین جنت است!!!
و بعد از این مزاح مشتیانهی بشر،
الفبای زندگی،
در حضور اسم و فعل و حرف و قید، خنده زد، پس از تمام سالها خستگی...
مثل پهلوانِ کوچهی بلا،
کربلا!
و کلاس درسمان، واژهای شنید، آشنا.
هان چه شد؟
دل شما شکست...!؟
من هنوز، روضهای نخواندهام که هایهای گریه میکنید و میروید!!
کجا؟
گفت: رخصتی بده بروم.
فرصتی به وسعت تمامی اسارتم.
آقا ! اجازه هست حُر شوم؟
اجازه هست؟
و کاش این اجازه را حُر نه، حَرمله میگرفت...
ناگهان کلاس اخم شد.
آهان.
خیر و شر را به نوبت جلو نرفتهام؟
ببخشید، هنوز کلاس اولم.
ولی، باور کنید حرف حرمله سین سه شعبه است.
درست مثل سین سینهی پدر، سر عمو، سیبک گلوی پسر.
و این بار کلاسِ درس، سیاه شد از این همه عزا.
و هم کلاسیام جویبار اشکِ کربلا.
گفتم:
نه، ببین!
گریه را شروع نکن، هنوز به کاف و گاف ماجرا مانده است.
ما هنوز حرف صبر را نخواندهایم.
عین عباس هم به جای خود.
قاف قصه را چگونه ول کنیم؟
پس، با اجازهی معلمم! دوباره دوره میکنم:
الف، آب.
ب ، بریر.
ت، تفنگ.
نه به سال شصت و یک ، بل به وقت جنگ!
همین صبح روز قبل...
کجا؟
غزه، جبل العامل، نینوا.
هویزه، شلمچه، دشت لالهها.
خوب بس است، حاشیه نمیروم!!!
و ادامه میدهم...
جیم، جَون رو سفید.
ح، حبیب.
خ، خیام سوخته.
دال، دست تشنهی فرات.
ذال، ظلم ظالمان!!!
معلم گفت:
نه، نخوان...!
اشتباه داشتی.
یک غلط گرفته شد.
19...
دقتت کم است، حواست کجاست؟
بخوان.
ر، روز اشک و گریه و جنون.
ز، زهیر، غرق خاک و خون.
سین، سلام تا قیامت قیام.
شین، شمر بر سر عمارت خیام.
صاد ، صبر بانوی حرم، زنیب، آن دلاور خاندان کَرَم.
ضاد، ظلم در غروب روزِ غم.
و باز تذکر معلمم:
صبر کن، نخوان، نخوان.
تو باز هم غلط خواندهای!
ببینم؛
مگر به غیر ظاء ظلم را ندیدهای، که هرچه ذال و ضاد و ظاء هست را یکی میکنی؟
و گفتم:
آقا اجازه!
چرا دیدهام.
ولی؛
طا، طلسمِ.
ظا، ظلمِ.
عین، عصرِ کربلا؛
و غین، غارتِ خیام؛
و فا، فتنه زمان.
امانِ قاف این قبیله را بریده است...
اِ.
آقا اجازه هست!
چرا شما، گریه میکنید؟
و بغض معلم، امان نداد بگوید برای بچهها.
کاف کربِ والبلا، حکایتیست که لام تا کام آن برای هر کسی شنیدنیست...
ولی اندکی بعد؛
بلند و بیدریغ گفت:
تو بشین، درس را ادامه میدهیم.
بچهها، به یاد میآورید، داستان درس میم منتظر تا کجا ادامه داشت؟
مبحث من الغریب تا، الی الحبیب روزگار؟
یکی گفت:
تا سر نزاع نونِِ جان و نان و مال و دشمن و وطن!
دیگری ادامه داد:
واوِ وای؛ وای مردم به خواب رفته را، حسرت گذشته را و آه پای تخته را هم اشاره کردهاید.
سومی دست بالا گرفت و گفت:
و آخر کلاس که شد، فرد منتظر از خودش سوال کرد:
چرا وَ چرا ظلمی و مُحَرمی و غفلتی؟
و چرا خالی است، حرف حجتی؟
و در غربت است، هـ مثل هادی هدایتِ امتی؟
معلم تشکر نمود و گفت:
بعد ازاین، منتظر ادامه داد راه را با ندای:
یاءِ ، یا حسین، یا فارس الحجاز!
مکث کرد و ادامه داد:
...خوب بچهها؛
تمام شد درس شما.
به آخر، زمان الفبا، رسیدهایم.
اما...
گچ پژِ اصیل آب و خاکمان رنگ کربلا نگشته است!!!
راه حل چیست؟
و سکوت پر تلاطم کلاس، در پی جواب، اشاره کرد به من، که میخواستم بگویم:
آب، بیت اول محرم است.
و گفت: غذای روضه با تو است که شور را شروع نمودهای.
حال؛ شیرین، تمام کن!
و گفتم:
گ ،گِلِ محبت وجودتان.
چ ،چای و قند روضه تان.
پ، پلو وَ قیمهی ظهرتان.
ژ، ژرفنای نگاهتان.
و تمام کرد این ضیافت قشنگِ آب و شعر و روضه را!
نماز عارفانه در شب و روز عاشورا
سخن ازمردان خداست، آنان که عقاب سرکش اندیشه شان رابه بیکرانها پروازداده وآسمان آبی دلشان، درمرغزار تجلی عرفان، باریدن آغاز نموده است. آنان کهدرعشق محض آسمانیشان محو گردیده و چمن سبز صداقت وجود خویش را به معبودهدیه کردهاند. آنهاکه درمحراب نمازشان گلواژههای عشق میشکفد ودر ورای ابدیت،دل به دریای اطاعت سپردهاند.
هم آنان که وفادار به لقای حق به قول بلای خویش پایبند ماندهاند و... دراین میانمدهوش دلدادگی حسین ومولایم. آن جا که حسین معاشقه میکند، مجنون، دل میبازد.آن جا که حسین درمعشوق غرق میشود، عمق جان خویش را در کف مینهد وآن جا کهحسین دل میدهد، خسرو باهزار تجسم محض، در ابتدای وصال، به آموختن الف عشقهمت میگمارد. حسین دل میدهد و عشق میخرد. حسین معاشقه میکند وپرمیسوزاند.
حسین پروانه میشود و برگرد شمع وجودیکتا ی بی همتا به طوافی عاشقانه دستمییازد ومراچه جای گفتن از او؟... چه لیاقت نوشتن از او؟...
حسین فاطمه! عذر مرا بپذیر که با نام تو چشم گشودم واکنون جسورانه در گوشهایاز عرفان کرامت تو در حال پوییدنم. شایدآرزوی نماز عاشقانه عاشورای تو، دیگران را نیزچون من واله نماید وبه چشمان رمیدهای هدایت کند که صحراهای هجران را به امیدیافتن تو میپیمایند... آنچه پیش رو دارید...سرچشمهای از زلال عشق حسین است درسفره عرفان محض یاران و قطرهای از اقیانوس متبلور عبادت مخلصان.
باشد که مانیز چون دریایی به استغاثه نشسته،در هجر عشق حسین، دست دعا فرابریم و معشوق را بخوانیم.
باران عشق در عاشورا
من که چشمه عشق را گم کردهام واکنون بی وضو ماندهام، رنج نامرادی در روزگاربی رونقی، بازار عرفان را به دوش میکشم. سرچشمه جان را رد نمودهام واکنون بهاطلسیهای نا آرام کنار دجله رسیدهام. بوی اطلسیهای عاشق ناآرام،مرامست میکند.
در وادیای گم شدهام که ره یافتگان آن را بامن سرسودایی نیست. از جامی، می،میخورم که جز لب حسرت، بر آن نخورده است و در زمینی ره میسپرم که زیبایی آن راتصویر بی نظیر نماز ظهر عاشورا صدچندان کرده است. صدای نوحه سرای گلهایعاشق را میشنوم وکاش...خار هرزهای نبودم تاشاید از بوی عشق این گلها مستمیشدم... دوباره در کنار دجله در حسرت عبادت حسین، بغض گلو گیرم میشکند و دیده،دانههای اشک دلم را وا میگیرد. عطرحضور حسین فاطمه درلابه لای بنفشههایسجاده، پیچیده وبوی به حصیر پیچیده شدگان کربلا رابه مشام میرساند.
خاک عاشقی که روزی مُهر سجده او بوده است، امروز تبرک شفای مردمان استومن نمیدانم که او پیشانی برخاک، به معبود چه گفت که بانگ نیایشش هنوز پس ازسالها به گوش میرسد. ولی این را خوب میفهمم که «کسی فلسفة عشق بازی باتربتپاک او را میداند که زیر شمشیر غمش رقص کنان رفته باشد و راه وادی عشق را نهباچشم سر و قدرت تخیل، که بابوی خوش دلبر طی کرده باشد».
نماز عاشقانة عشاق، بامُهر او جلال دیگری دارد و کسی رمز و راز این شیفتگی وشیدایی را میفهمد که بوی خاک آغشته به خون او در وادی قتلگاه کربلا را از پی اوراقزمان، استشمام کرده باشد».
دو رکعت عشق وجود پاک مولا در ظهر عاشورا، وسعت زیبایی دشت آلالهراشرمسار نموده وهنوز لاله درحسرت آن معاشقه میسوزد. دستهای عاشقانه او، آنچنان در سایه سارمعبود، خاضعانه بالامی رفت که همگان بااو نیت قربان شدن در مسلخعشق میکردند و آنگاه که این نیت عاشقانه با (فدیناه بذبح عظیم) پاسخ داده شد،درگرمای تفتیدة صحرای کربلا، کودک پنج ساله را نیز محو نماز عاشقانةاو کرد.
سجادة او نیاز بود وناز و چیزی جز این نیست که هرگمنامی که پای برخاک سجدهاو گذارد، باید طراوتها را اسیر اشک ناب دیدگانش نماید. حسین عاشقانه به نماز ایستادوعارفانه لبیک گفت. بر سجاده نماز او دریای عشق موج برمیداشت وسر بر ساحلهجران میکوفت. وجودش در هالة عشقی فرو میرفت واشکهای زلال دیدگانشگویای عشق سوزان وجودش میگشت، دانههای ستایش، خاک عاشق وجودش رامیشکافت، پیشانی زهد به دیوارة خاک میسایید و شاد از برآمدن، دریای دلش را ترکمیگفت، بر مرغراز شیفته سجادهاش میریخت وعاشقانه فریاد «الله اکبر» سر میداد.
آن جا که حسین قیام میکند همة قیام کنندگان عقب مینشینند. آن جا که او بهرکوع میرود، راکعان درگاه مقتدایش میشوند. آن جا که او پیشانی بر خاک سجدهمینهد، ساجدان عشق سر شرم به دیوار میسایند و «دیگر عروس فکرشان از فرطخجالت سربرنیارد و دیده یاس از پشت پای ندامت برندارد» ومن هنوز شیفتة رازنمازاویم.
او در کربلا اقامه عشق مینماید و همگان را محو نماز مستانه خویش میکند.عبادت عاشقانه اوبرقامت خمیده حر ریاحی عصای انابت حایل میکند و او بهعبادتهای صادقانه حسین عشق میورزد. در پیچ وتاب مناجاتهای خاضعانه حسینهرزمان که قمری نظر میافکند شاد ومدهوش سماع آغاز میکند وبا بانگ نیایش مولابرمأذنههای بلند عشق، عاشقانه میسراید. راز معاشقه حسین بایکتای بی همتا همگانرامدهوش میسازد و در هوای پرواز به سوی او بی دل میکند. اظهار نیازهای عارفانه او،مناجاتهای بیداردلان را در خویش محو مینماید ویکباره بردلهای تمامی عاشقانبذر عشق میافکند. سوز عرفانی الله اکبر او در نماز شام عاشورا، بیدردان راکلافه ساختوهمگان را وادار به اقتدای به اونمود...
... این عبادت برای آنان که بی دردند وتجربه درد را نمیفهمند چیزی جز خم وراست شدن قامت یک انسان نیست. امابرای من که کوچه کوچههای بی پیرایگی را درنور دیدهام وهم زمان باچشمان رمیدة غزالی سرگشته به کربلای عشق رسیدهام، شیداییبلبل بی دلی است که برشاخسار سرو معشوقش نغمه سرداده است. تسبیح عاشقانة او درکربلا برقامت خمیده حبیب ابن مظاهر خضاب خاک افشاند و او در اوج پیری، رقصی بهزیبایی جنون عشق کرد و به سوی معشوق پرواز نمود. زمزمههای عاشقانة حسین درزمین سجاده، قلب تازه داماد کوفه رابه یک باره فرو ریخته و او را برآن داشت تاعروسدنیوی خویش را ترک گوید و به راهنمایی زمزمههای مناجات مولا به سوی او پر بکشد.نمیدانم درنماز ظهرعاشورا چه رازی نهفته بود که سپرها شکست و نیزهها خم شد.
دانههای اشک مولا برسجاده ظهر عاشورا چون شبنم عشق، برپریشان خاطراننشست و چهرهها را به عشق، گلگون ساخت.
حسین باعشق، اشک را دربر کرد وغم جانان خرید، به معاشقهای دست زد کهبینوایان نمک پرورده او میگردندو در بادیه مدهوشی، بی دل مناجات او شوند. سماععاشقانه او در نماز ظهر عاشورا، عکس نازنین عالم را درآینه نیازش متجلی کرد و خودنازنینی شد که هزاران عاشق پس از سالها، هنوز مجروح (لن ترانی) اویند. رکوعهایعاشقانه حسین، در نماز عاشورا عقل را دیوانه میکند.
اگر خوب تأمل کنیم در مییابیم که مولا به «بوی سنبل زلف معشوق، عقل خاکیمست را رها کرده و در دایرة عشق» به سوی مرکز میرود. در بازار عرفان عاشورا جانمیفروشند وخار میخرند. آنها شایسته صید معشوقاند و معشوق بالطف بیکران خویش،عاشق میپذیرد. او عشق سرخ کربلا را میپذیرد وبرقامتهای درحال قیام نمازگزارانظهر عاشورا فخر مینماید.
زیبایی در این دو رکعت عشق موج میزند و این حُسن، چیزی جز حقیقت دلمولا اباعبدالله نیست که خانه عشق است و چون اتاقی هزار آینه به هرسو مینگرد و جزجمال یوسف عشق چیزی نمیبیند و فریاد برمی آورد که (اینما تولوا فثم وجه الله) اینپیوند عاشقانه انسان وخدا، زیباتر از این جا در هیچ مکان دیگری صورت نپذیرفته است.همین ناز آفرینی سجاده ظهر عاشورا است که پس از هزار و اندی سال صد هزاران کافرعشق را مجاب نموده و فریاد میدهد:
«مسلمانان مسلمانان، مسلمانی زسرگیریدکه کفر از شرم یار من سلیمان وارمی آید»
نماز عاشقانة ظهر عاشورا، آن قدر زیباست که جگر سوخته وعطش تفتیدة وجودِمرغانِ بال آراستة آن سرزمین راسیراب میکند و آنها را به سماعی عارفانه فرامیخواند...و همین رکوع عاشقی بود که سبب گردید مغبچة خانه خرابی که تاچند لحظهقبل، مأمور دریغ کردن شراب سبو از آنها بود درِ میخانه بگشاید وخُمِ شراب ناخالصخویش را درصهبای نابشان بریزد و بیدل از تماشای عرض نیازشان گردد. این معاشقهعارفانه در ظهر عاشورا، یک بار دیگر صورت نیلی زهره راگلگون نمود و روزها رادرحسرت عشق مولا به جای گذارد.
عرفان محضِ کرامتِ حسین درظهر عاشورا، فرصت تکبیرها را میگیرد وفاختگان را وادارمی کند تا «داد کو؟ کو؟» سردهند وکوه به کوه به دنبال حضور بیانتهای اودر انتهای او درنماز عاشورا پویه کنند و همین نماز عاشورا دلیل ماندن عشق درکربلاستکه همگان را در عرشه ایمن کشتی مولا مینشاند ونظاره گر لنگر انداختن آن درساحلوصل یار مینماید. ای کاش مانیز حسرت حضور در نماز عاشقانه حسین را نداشتیم و بااوبه سجده میرفتیم. عاشقانه میخواندیم، عارفانه نیایش میکردیم، خاضعانه به رکوعمیرفتیم، خالصانه دست قنوت فرا میبردیم، خاشعانه لب به ترنم تسبیحات میگشودیمومستانه در بنفشه زارکربلای او گردش میکردیم.
یک برنامه نویس و یک مهندس در یک مسافرت طولانى هوائى کنار یکدیگر در هواپیما نشسته بودند. برنامه نویس رو به مهندس کرد و گفت: مایلى با همدیگر بازى کنیم؟ مهندس که میخواست استراحت کند محترمانه عذر خواست و رویش را به طرف پنجره برگرداند و پتو را روى خودش کشید. برنامه نویس دوباره گفت: بازى سرگرمکنندهاى است. من از شما یک سوال میپرسم و اگر شما جوابش را نمیدانستید ? دلار به من بدهید. بعد شما از من یک سوال میکنید و اگر من جوابش را نمیدانستم من ? دلار به شما میدهم. مهندس مجدداً معذرت خواست و چشمهایش را روى هم گذاشت تا خوابش ببرد. این بار، برنامه نویس پیشنهاد دیگرى داد. گفت: خوب، اگر شما سوال مرا جواب ندادید ? دلار بدهید ولى اگر من نتوانستم سوال شما را جواب دهم 50 دلار به شما میدهم. این پیشنهاد چرت مهندس را پاره کرد و رضایت داد که با برنامه نویس بازى کند. برنامه نویس نخستین سوال را مطرح کرد: «فاصله زمین تا ماه چقدر است؟» مهندس بدون اینکه کلمهاى بر زبان آورد دست در جیبش کرد و ? دلار به برنامه نویس داد. حالا نوبت خودش بود. مهندس گفت: «آن چیست که وقتى از تپه بالا میرود ? پا دارد و وقتى پائین میآید ? پا؟» برنامه نویس نگاه تعجب آمیزى کرد و سپس به سراغ کامپیوتر قابل حملش رفت و تمام اطلاعات موجود در آن را مورد جستجو قرار داد. آنگاه از طریق مودم بیسیم کامپیوترش به اینترنت وصل شد و اطلاعات موجود در کتابخانه کنگره آمریکا را هم جستجو کرد. باز هم چیز بدرد بخورى پیدا نکرد. سپس براى تمام همکارانش پست الکترونیک فرستاد و سوال را با آنها در میان گذاشت و با یکى دو نفر هم گپ (chat) زد ولى آنها هم نتوانستند کمکى کنند. بالاخره بعد از ? ساعت، مهندس را از خواب بیدار کرد و 50 دلار به او داد. مهندس مودبانه 50 دلار را گرفت و رویش را برگرداند تا دوباره بخوابد. برنامه نویس بعد از کمى مکث، او را تکان داد و گفت: «خوب، جواب سوالت چه بود؟» مهندس دوباره بدون اینکه کلمهاى بر زبان آورد دست در جیبش کرد و ? دلار به برنامه نویس داد و رویش را برگرداند و خوابید ...
پیرزنی برای سفیدکاری منزلش کارگری را استخدام کرد.
وقتی کارگر وارد منزل پیرزن شد، شوهر پیر و نابینای او را دید و دلش برای این زن و شوهر پیر سوخت.
اما در مدتی که در آن خانه کار می کرد متوجه شد که پیرمرد انسانی بسیار شاد و خوش بین است.
او درحین کار با پیرمرد صحبت می کرد و کم کم با او دوست شد.
در این مدت او به معلولیت جسمی پیرمرد اشاره ای نکرد.
پس از پایان سفیدکاری وقتی که کارگر صورت حساب را به همسر او داد، پیرزن متوجه شد که هزینه ای که در آن نوشته شده خیلی کمتر از مبلغی است که قبلا توافق کرده بودند.
پیر زن از کارگر پرسید که شما چرا این همه تخفیف به ما می دهید؟ کارگر جواب داد: «من وقتی با شوهر شما صحبت می کردم خیلی خوشحال می شدم و از نحوه برخورد او با زندگی متوجه شدم که وضعیت من آنقدر که فکر می کردم بد نیست. پس نتیجه گرفتم که کار و زندگی من چندان هم سخت نیست. به همین خاطر به شما تخفیف دادم تا از او تشکر کنم.» پیرزن از تحسین شوهرش و بزرگواری کارگر منقلب شد و گریه کرد. زیرا او می دید که کارگر فقط یک دست دارد.
حکایتی از مسیح
"توضیح دهید که چگونه می توان با استفاده از یک فشارسنج ارتفاع یک آسمان خراش را اندازه گرفت؟"
سوال بالا یکی از سوالات امتحان فیزیک در دانشگاه کپنهاگ بود.
یکی از دانشجویان چنین پاسخ داد: "به فشار سنج یک نخ بلند می بندیم. سپس فشارسنج را از بالای آسمان خراش طوری آویزان می کنیم که سرش به زمین بخورد. ارتفاع ساختمان مورد نظر برابر با طول طناب به اضافهی طول فشارسنج خواهد بود."
پاسخ بالا چنان مسخره به نظر می آمد که مصحح بدون تامل دانشجو را مردود اعلام کرد. ولی دانشجو اصرار داشت که پاسخ او کاملا درست است و درخواست تجدید نظر در نمره ی خود کرد. یکی از اساتید دانشگاه به عنوان قاضی تعیین شد و قرار شد که تصمیم نهایی را او بگیرد.
نظر قاضی این بود که پاسخ دانشجو در واقع درست است، ولی نشانگر هیچ گونه دانشی نسبت به اصول علم فیزیک نیست. سپس تصمیم گرفته شد که دانشجو احضار شود و در طی فرصتی شش دقیقه ای پاسخی شفاهی ارائه دهد که نشانگر حداقل آشنایی او با اصول علم فیزیک باشد.
دانشجو در پنج دقیقه ی اول ساکت نشسته بود و فکر می کرد. قاضی به او یادآوری کرد که زمان تعیین شده در حال اتمام است. دانشجو گفت که چندین روش به ذهنش رسیده است ولی نمی تواند تصمیم گیری کند که کدام یک بهترین می باشد.
قاضی به او گفت که عجله کند، و دانشجو پاسخ داد: "روش اول این است که فشارسنج را از بالای آسمان خراش رها کنیم و مدت زمانی که طول می کشد به زمین برسد را اندازه گیری کنیم. ارتفاع ساختمان را می توان با استفاده از این مدت زمان و فرمولی که روی کاغذ نوشته ام محاسبه کرد."
دانشجو بلافاصله افزود: "ولی من این روش را پیشنهاد نمی کنم، چون ممکن است فشارسنج خراب شود!"
"روش دیگر این است که اگر خورشید می تابد، طول فشارسنج را اندازه بگیریم، سپس طول سایه ی فشارسنج را اندازه بگیریم، و آنگاه طول سایه ی ساختمان را اندازه بگیریم. با استفاده از نتایج و یک نسبت هندسی ساده می توان ارتفاع ساختمان را اندازه گیری کرد. رابطه ی این روش را نیز روی کاغذ نوشته ام."
"ولی اگر بخواهیم با روشی علمی تر ارتفاع ساختمان را اندازه بگیریم، می توانیم یک ریسمان کوتاه را به انتهای فشارسنج ببندیم و آن را مانند آونگ ابتدا در سطح زمین و سپس در پشت بام آسمان خراش به نوسان درآوریم. سپس ارتفاع ساختمان را با استفاده از تفاضل نیروی گرانش دو سطح بدست آوریم. من رابطه های مربوط به این روش را که بسیار طولانی و پیچیده می باشند در این کاغذ نوشته ام."
"آها! یک روش دیگر که چندان هم بد نیست: اگر آسمان خراش پله ی اضطراری داشته باشد، می توانیم با استفاده از فشارسنج سطح بیرونی آن را علامت گذاری کرده و بالا برویم و سپس با استفاده از تعداد نشان ها و طول فشارسنج ارتفاع ساختمان را بدست بیاوریم."
"ولی اگر شما خیلی سرسختانه دوست داشته باشید که از خواص مخصوص فشارسنج برای اندازه گیری ارتفاع استفاده کنید، می توانید فشار هوا در بالای ساختمان را اندازه گیری کنید، و سپس فشار هوا در سطح زمین را اندازه گیری کنید، سپس با استفاده از تفاضل فشارهای حاصل ارتفاع ساختمان را بدست بیاورید."
"ولی بدون شک بهترین راه این می باشد که در خانه ی سرایدار آسمان خراش را بزنیم و به او بگوییم که اگر دوست دارد صاحب این فشارسنج خوشگل بشود، می تواند ارتفاع آسمان خراش را به ما بگوید تا فشارسنج را به او بدهیم!"
دانشجویی که داستان او را خواندید، نیلز بور، فیزیکدان دانمارکی بود.
روزی دانشمندى آزمایش جالبى انجام داد.
او یک آکواریوم ساخت و با قرار دادن یک دیوار شیشهاى در وسط آکواریوم آن را به دو بخش تقسیم کرد.
در یک بخش، ماهى بزرگى قرار داد و در بخش دیگر ماهى کوچکى که غذاى مورد علاقه ماهى بزرگتر بود..
ماهى کوچک، تنها غذاى ماهى بزرگ بود و دانشمند به او غذاى دیگرى نمىداد.
او براى شکار ماهى کوچک، بارها و بارها به سویش حمله برد ولى هر بار با دیوار نامرئی که وجود داشت برخورد مىکرد، همان دیوار شیشهاى که او را از غذاى مورد علاقهاش جدا مىکرد…
پس از مدتى، ماهى بزرگ ازحمله و یورش به ماهى کوچک دست برداشت. او باور کرده بود که رفتن به آن سوى آکواریوم و شکار ماهى کوچک، امرى محال و غیر ممکن است!
در پایان، دانشمند شیشه ی وسط آکواریوم را برداشت و راه ماهی بزرگ را باز گذاشت.. ولى دیگر هیچگاه ماهى بزرگ به ماهى کوچک حمله نکرد و به آنسوى آکواریوم نیز نرفت !!!
میدانید چـــــرا ؟ دیوار شیشهاى دیگر وجود نداشت، اما ماهى بزرگ در ذهنش دیوارى ساخته بود که از دیوار واقعى سختتر و بلندتر مىنمود و آن دیوار، دیوار بلند باور خود بود !
باوری از جنس محدودیت ! باوری به وجود دیواری بلند و غیر قابل عبور ! باوری از ناتوانی خویش.....