پيام
+
يه پسر کوچولو با مادر و پدرش زندگي مي كرد، بعد از يه مدتي خدا يه داداش کوچولوي خوشگل به پسرکوچولوي قصه ي ما ميده، بعد از چند روز که از تولد نوزاد گذشت ..
پسرکوچولو هي به مامان و باباش اصرار مي کنه که اونو با نوزاد تنها بذارن. اما مامان و باباش ميترسيدن که پسرشون حسودي کنه و يه بلايي سر داداش کوچولوش بياره.

غزل صداقت
92/1/24
* سميه *
اصرارهاي پسرکوچولوي قصه اونقدر زياد شد که پدر و مادرش تصميم گرفتن اينکارو بکنن اما در پشت در اتاق مواظبش باشن.
پسر کوچولو که با برادرش تنها شد … خم شد روي سرش و گفت : داداش کوچولو! تو تازه از پيش خدا اومدي ……….
به من مي گي قيافه ي خدا چه شکليه ؟ آخه من کم کم داره يادم مي ره؟؟؟؟؟؟
*ابرار*
داستان خيلي زيبا و تکان دهنده اي است، ما انسانها فطرتا پاک افريده ميشيم و مرور زمان بر ايينه دلمان غبار سياهي و تاريکي مي نشاندو هر چه ميگذرد از خداوند متعال فاصله مي گيريم(البته در صورت غفلت)/ خداوند مگذار گذشت زمان بين ما و تو جدائي بيفکند و قيافه تو را فراموش کنيم/يا حق
ساقي رضوان
الهييييييييييييييييييييييييي
سمانه-13
اين سئوال رو از فرشته كوچولوهاي زيادي پرسيدم ، اما جوابم فقط سكوت بود !
قبرستان عشق احمد
خداجون دوست دارم_امير ارشا