سفارش تبلیغ
صبا ویژن
یا قمر بنی هاشم !
  
 

یا عباس ابن علی (ع)

 من چه می توانم گفت از عباس که تشنه کامی شما را پاسخی باشد ؟

 مشک بر پشت ، نیزه بر کف و علم بر دوش پیش می تاخت .

نخل ها شکوه او را سر خم می کردند . سرهای گستاخ که نزدیک می شدند به سادگی سقوط رطب از نخل ؛ فرو می افتادند .

 نیزه عباس ؛ سواران را از زمین می کند و در فضا می چرخاند و بر خاک می افکند . عباس گاه شمشیر می زد و گاه نیزه . دو مشک خشک در بی تابی رویت آب له له می زدند .

 از دور دست صدای عطش عطش و عمو عمو در نخلستان می پیچید و در چند قدمی صدای آب که موج بر موج می غلتید و خنک و زلال می گذشت .

 عباس دمی درنگ کرد . عرق از پیشانی گرفت . لب ها ، خشکیده و ترک بسته و حنجره در حسرت آب می سوخت . فریاد بلندتر برخاست : عمو ، عمو ، آب ، آب .

 مشک ها را بر شانه ها جابجا کرد ، شمشیر را به شیوه حیدری فشرد . در سماع شمشیرش ، سرها بود که می افتاد . سردار در تعقیب گریزپایان تا میانه نخلستان پیش رفت . ناگهان علقمه ، چشم در چشم عباس پیدا شد . اسب کنار آب رسید . از گل و لای ساحل گذشت . خنکای آب تا زانوان اسب می رسید .

 - آب بنوش ! اسب عزیزم ، گوارا باد بانگ نوشانوش . بنوش !

 اسب ، اما سر به زیر و شرمسار ، منتظر نوشیدن سوار است . چشم ها را به نرمی سمت سوار می چرخاند . شیهه می کشد که چرا تو نمی نوشی ؟

 عباس و اسب به بازی موج ها چشم دوخته اند . نسیمی خنک از سطح آب می گذرد . چین بر پیشانی آب افتاده است که چرا نمی نوشی ؟

 کسی در عباس فریاد می زند بنوش تا توان جنگیدن باشد . بنوش تا توان رساندن آب به خیمه ها باشد . بنوش تا در خیمه سهمی از آب برنداری .

 -مگر چیزی از فرات کم می شود ؟

 - مگر حسین راضی نیست ؟

 - مگر ...

 نه نه ، موجی قوی تر از درون می گوید : حسین تشنه است .

 کودکان سینه بر خاک می گذارند تا التهاب عطش را کاهش دهند .

 اصغر را قطره ای آب کافی است . رقیه چند بار در بدرقه تو افتاد . سکینه رمق ایستادن نداشت .

 در چشم های زینب می خواندی که تشنگی تارشان کرده است .

 نه ..... هرگز . آنها تشنه ترند !

 به آب نگاه کن چه می بینی ؟ این کیست که در آب ، چشم در چشم تو دوخته است .

 عباس به آب نگریست . در آب ، حسین بود .

 موج ها در حرکت خویش ، حسین می نگاشتند . صدای موج حسین بود .

 به خویش برگشت و در خویش جز حسین ندید و ... حسین تشنه بود .

آب بنوش عباس !

 آب خنک و زلال و گوارا با عباس سخن می گفت . دست رشید عباس در آب رفت . نوازش آب با دست های تشنه و جان تشنه تر چه می کند .

 قطره های عزیز از کف می چکید . آب را بالا آورد تا فضای دهان رسید .

نسیم خنک آب چهره عباس را می نواخت .

 ساقی بنوش گوارایت باد .

 باز در موج ها ولوله افتاد . حسین ، حسین ،حسین .

 خورشید شرمسار شوکت ساقی در آب ، پشت غبار پنهان شد .

 عباس مشک از پشت فرو آورد . مشک ها حریصانه می نوشیدند . موسیقی شیرین و دلنشین آبی که در کام مشک می رفت ، جان عباس را از شعف لبریز می کرد .

 تصویر کودکانی که سیراب می شوند . لبخند حسین ، و آرامش پس از عطش و قاه قاه کودکان در قلب عباس سروری عجیب برپا می کرد .

 دهانه مشک ها را بست . مشک ها را در آغوش فشرد ، بر اسب نشست . مشک ها آبروی عباس بود و تمنای حسین از او . شیرین تر از جان در آغوششان فشرد .

 از علقمه بیرون آمد . بر اسب نشست .

 شمر و عمر سعد فریاد می زدند و کمانداران را به محاصره عباس می خواندند . باران تیر بود که از چهار سو می بارید . همه آرزوی ساقی ، رساندن آب تا خیمه بود .

 این مشک تنها آب نبود ، سند ارادت عباس بود به حسین ، پرچم عشق ورزی و محبت به کودکان .

مشک آیینه آیین عباس بود .

 شبح در شبح ، کمانداران و نیزه داران و سواران نزدیک تر شدند . خوب می دانستند مشک ها آبروی سردارند .

 مشک ها ، امکان جنگیدن را از ساقی می گرفتند . عباس عزیز ، اما صفوف و سایه های پنهان را می شکست و می شکافت و پیش می آمد .

 می جنگید و نخل ها سرورد حماسه اش را ستایش و سپاس می گفتند .

 ناگهان یزید بن الرقاد ، که پشت نخلی کمین کرده بود ، از کمین گاه بیرون جست و شمشیر بر بازوی ساقی نشاند .

 آه ، دست عباس رشید جدا شد . تاب گفتنم نیست که چه گذشت ...

 

گزیده ای از کتاب " ماه در آب "  - دکتر محمدرضا سنگری  


+نوشته شده در یکشنبه 89 آذر 21ساعت ساعت 11:5 صبحتوسط *سمیه * | نظر
عباس، یعنی الفبای مروّت

تصویر اصلی را ببینید

خون است   دلم  برای  عباس                           جان و دلم فدای عباس

 

عمری است  در این غریب آباد                          افتاده به سر هوای عباس

از دیده   سرشک غم   روان است                      تا دل شده مبتلای عباس

جاوید ترین   حماسه ی   مهر                        خورده است رقم برای عباس

خورشید که چشمه ی حیات است                     روشن شده از صفای عباس

افتاده   دو دست  مهربانش                              از روی وفا به پای عباس

مانده است فرات تا قیامت                               شرمنده ی چشم های عباس

جانم به فدای غیرتش باد                                   در حیرتم از وفای عباس

دیروز تمام   کربلا   بود                                    گلگون ز گل دعای عباس

باشد که نماز عشق خوانیم                                یک روز به اقتدای عباس

فردا  نبود   شفیع   ما را                                 جز دست ز تن جدای عباس

گفته است (شقایق) این غزل را                          گر چه نبود سزای عباس


+نوشته شده در یکشنبه 89 آذر 21ساعت ساعت 10:45 صبحتوسط *سمیه * | نظر بدهید
وای امشب بی تاب عطش طفل ربابم



شیری نداره مادرپیش تو آبروم رفت                 گوش بده خواهرت گفت صبر کنید عمو رفت

پهلونه قصه ها رفته که آب بیاره                     عمو که سقا بشه کار نشد نداره

عمو میاد به خیمه تا چشم رو هم بذاری             تموم میشه عزیزم قصه و بی قراری

خدای دریا دلا دلو زده به دریا                         آب میاره اگه که آب باشه تا ثریا

تا سقا آب میاره رو هم بذار چشاتو                   عمو بخواد میاره تا خیمه ها فراتو

نگاه نکن من و تو چه گریه هایی داریم             هنوز عمو تو راهه ما هم خدایی داریم

عمو میاد به خیمه با مشکی که پر آبه               رقیه جون بیدار شو الان چه وقت خوابه؟

مگه چی شد که عمه اینقده بی قراره                 از گوش هرچی بچه ست گوشواره در میاره

 


+نوشته شده در شنبه 89 آذر 20ساعت ساعت 1:42 عصرتوسط *سمیه * | نظر
محـــــرم بهترین ماه



از زمین تا آسمان آه است می دانی چرا؟

یک قیامت گریه در راه است می دانی چرا؟

 

بر سر هر نیزه خورشیدی ست یک ماه تمام

بر سر هر نیزه یک ماه است می دانی چرا؟

 

اشهد ان لا...شهادت اشهد ان لا ...شهید

محشر الله الله است می دانی چرا؟

 

یک بغل باران الله الصمد آورده ام

نوبهار قل هوالله است می دانی چرا؟

 

راه عقل ازآن طرف راه جنون از این طرف

راه اگر راه است این راه است می دانی چرا؟

 

از رگ گردن بیا بگذر که او نزدیک توست

فرصت دیدار کوتاه است می دانی چرا؟

 

از کجا معلوم شاید ناگهانت برگزید

انتخاب عشق ناگاه است می دانی چرا؟

 

از محرم دم به دم هر چند ماتم می چکد

باز اما بهترین ماه است می دانی چرا؟


+نوشته شده در شنبه 89 آذر 20ساعت ساعت 10:34 صبحتوسط *سمیه * | نظر بدهید
کاش

  

باز محرم آمد و اشک هایش برای حسین

باز محرم آمد و ناله هایش برای زینب

 

باز محرم آمد و دلتنگی هایش برای رقیه

باز محرم آمد و دل شکستگی هایش برای عباس


دهه اول محرم که می شود بغض عجیبی روی سینه ام سنگینی می کند و اشک ها در چشمم دو دو می زند و منتظر تلنگری است که جاری شود ... کاش به جای این همه دل نازکی کمی هم از صبر زینب می آموختم که در سخت ترین شرایط محکم بایستم تا دشمن بلرزد ... کاش به جای این همه بی تابی کمی از استقامت حسین می آموختم و کمی از وفاداری ابوالفضل .... و کاش ذره ای از جوانمردی حسین در وجود ما بود ... کاش .....


+نوشته شده در پنج شنبه 89 آذر 18ساعت ساعت 12:34 عصرتوسط *سمیه * | نظر