سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانه های تسبیح

 

 

 

شهید ضیاء الدین کیاء ( از شهدای شهرستان کردکوی ـ استان گلستان )
 

دانه های تسبیح
همه در نماز خانه جمع شده بودیم. حاج آقایی رو آورده بودند تا برایمان صحبت کند.بهترین وقت چرت زدنمان موقع سخنرانی بود. به زحمت پلکهایم رو باز نگه داشته بودم . نگاهی به اطراف کردم تا شاید خواب از سرم بپرد . صابر رو دیدم مثل بچه آدمها به صحبت های حاج آقا گوش می داد. آهسته بهش گفتم : بچه مؤدب شدی؟! به زور جلوی خنده اش رو گرفت وادای بچه مثبت ها رو در آورد و گفت: اومدیم جبهه تا تزکیه کنیم و به خدا نزدیک بشیم و… دیگه به حرفهاش گوش ندادم و توی دلم گفتم: اونهمه هرهر و کرکر کردن و مسخره بازی تو چادر  رو فراموش کردی. دیگه خواب امانم نداد . دست رو روی پیشانی گذاشتم و چرتم برد.با آرنج دست صابر که به پهلویم زده بود از خواب پریدم گفتم : مگه مرض داری . خواب کوفتمان شد . صابر       بی اعتنا به حرفهایم گفت : تو رو خدا گوش کن حاج آقا چی میگه ؟


تازه چشمهام گرم شده بود.خوابه عجب کیفی داشت.اما صابر هر دفعه به بهانه ای بیدارم می کرد .گوش دادم دیدم حاج آقا می گه : بله عزیزان همانجوری که عرض کردم عالم برزخ تا قیامت برای شهید بسیار کوتاه است.وقتی کسی شهید می شود،حوری بهشتی را می بیند، دست در گردن او می اندازد، گردنبند حوری پاره می شود، تا این شهید دانه های گردنبند را جمع کند، عالم قیامت برپا می شود.


صابر در گوشم آهسته گفت:حال کردی! از خونه و زندگی زدیم تا بیایم اینجا شهید بشیم، بعد بریم دونه های تسبیح جمع کنیم. از اون به بعدصابر هروقت خبر شهادت کسی را می شنید می گفت: فلانی رفته دونه های تسبیح جمع کنه و این ورد زبانش شده بود.


مدت ها بود از صابر خبر نداشتم ، از منطقه به خونه بر گشتم. اول کوچه شان ، پارچه ای خبر از شهادت ضیاءالدین(صابر)کیا را می داد. باورم نمی شد، بغض کرده بودم. راهی گلزار شهدا شدم وقتی به مرقد پاکش رسیدم نتوانستم جلوی خنده ام را  بگیرم و بهش گفتم: تو هم رفتی دانه های تسبیح جمع کنی!
اما خنده هام طولی نکشید واحساس کردم بدنم روی پاهایم سنگینی می کند.کنار قبرش نشستم به عکسش زل زدم در حالی که چشمانم مثل غروب خورشید قرمز شده بود.


راوی : یکی از همرزمان


+نوشته شده در دوشنبه 92 دی 23ساعت ساعت 8:33 صبحتوسط *سمیه * | نظر